soltanghamha

 

قابل توجه دخترخانما که در بار اول قبول کنید

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات

داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و

درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست

میگه. روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش

نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت "اگر منو بخشیدی بیا و باهام

صحبت کن و دیگه ترکم نکن. ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد. چهار سال آزگار کذشت و

هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا:پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند!!!!

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

 

زرنگتر از شیطان هم وجود داره


روزي روزگاري شيطان به فكر سفر افتاد. با خود عهد كرد تازماني كه
 انساني نيابد كه بتواند او را به حيرت وا دارد، از اين سفر بر نگردد. نيم
دو جين روح را در خورجين ريخت. نان جويي بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اينكه ترديد در دلش
جوانه بست كه شايد تصميم غلطي گرفته باشد.
در هيچ كدام از جاده هاي دنيا به هيچ بنده اي كه ....

توجه او را جلب
كند ويا حتي كنجكاوي او را بر انگيزد، بر نخورد. ديگر داشت خسته
مي شد. تصميم گرفت به مكان مقدسي سر بزند؛ ولي حتي آنجا هم،
كه هميشه مبارزه اي ريشه دار از زمانهاي دور، عليه او جريان
داشت، هيچ چيز نتوانست حيرت زده اش كند. دلسرد و نا اميد و
افسرده در سايه درختي  ايستاده بود كه رهگذري گرما زده با
 كيفي بر دوش كنا او ايستاد. كمي كه استراحت كرد خواست به
 رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اينكه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شيطان هستي!"
ابليس حيرت زده پرسيد:"از كجا فهميدي؟!"
" از روي تجربه ام گفتم. ببين من فروشنده دوره گردم. خيلي سفر
مي كنم و مردم را خوب مي شناسم . در نتيجه در همين ده دقيقه
اي كه اينجا هستيم، تو را شنا ختم. چون:
مثل كنه به من نچسبيدي، پس مزاحم يا گدا نيستي !
از آب و هوا شكايت نكردي، پس احمق نيستي !
به من حمله نكردي، پس راهزن نيستي !
به من حتي سلام نكردي، پس شخص محترمي نيستي !
از من نپرسيدي داخل كيفم چه دارم، پس فضول هم نيستي !
حالا كه نه مزاحمي، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدميزاد نيستي ! هيچ كس نيستي ! پس خود شيطاني !"
شيطان با شنيدن اين حرفها كلاه ازسر برداشت و كله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها يش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم كه داري!"

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

 

دلربا دختر ننه قمر و پیدا کردن شوهر اینترنتی

 

این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود...

 

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.

یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى‌گویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانه‌ات، پایش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه‌ی شوهر سپرى کنم و من شنیده‌ام که یک دستگاهى هست که به آن مى‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاه‌ها برایم مى‌خرى یا این که چى؟»

ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچه‌دار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مى‌زایى یا از این آدم آهنى‌هاى بدترکیب یا چه مى‌دانم پینوکیو...

 

وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینه‌ریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.

بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر، در این وقت روز، فقط بچه‌هاى مدرسه‌اى و کارمندهاى زن و بچه‌دار توى ادارات، مى‌روند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کله‌ی ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت.

نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاق‌هاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همه‌ی پیغام‌ها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:

پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟

پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده ساله‌ام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده] یو چى؟

پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [یعنى خوشوقتم.]
دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایه‌ایم.

پژمان: بله ولى من براى ادامه‌ی تحصیل دارم ویزا مى‌گیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مى‌باشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مى‌کنند.
دلربا: اوکى، درک مى‌کنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟

پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز.

پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟
دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟

پژمان: نه... اتفاقاً بى‌نظیرى. راستش نمى‌دانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است...
دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم.

حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو...

پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مى‌باشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مى‌خواهمت.
دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مى‌خواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشى‌ام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم.

پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صیغه عقد. یادآورى از بنده نگارنده] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او و همچنین طى مراحل قانونى. ایضاً یادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگیرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوییم این یارو «بنده نگارنده» مى‌خواهد وسطش پیام اخلاقى بدهد. بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرف‌هاى‌مان را بزنیم...

ما از این افسانه نتیجه مى‌گیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمى‌گویند!
قصه‌ی ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌اش نرسید!

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

 

ماجرای لحضاتی تا مرگ

 

بهتون توصیه میکنم بخونید من خودم چند بار خودم وهنوز ازش سیر نشدم

 حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميكنه
گفت : يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم كمكتون كنم
گفت: دارم ميميرم
گفتم: يعني چي؟
گفت: يعني دارم ميميرم ديگه
گفتم: دكتر ديگه اي، خارج از كشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نميشه كرد.
گفتم: خدا كريمه، انشالله كه بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه كرد و گفت: يعني اگه من بميرم، خدا كريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
از خونه بيرون نميومدم، كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم،
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به كار كردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي نداشت،
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميكرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من كار ميكردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميكردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس كه ميديدم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميكردم
گدا كه ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك ميكردم
مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميكردم
الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و ناز و خوردني شدم
حالا سوالم اينه كه من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و قبول ميكنه؟
گفتم: بله، اونجور كه يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي كرد و تشكر
داشت ميرفت
گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يك روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم كفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم،
رفتم دكتر گفتم: ميتونيد كاري كنيد كه نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتني هستيم كي ش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا


پادشاهي كه بر يك كشور بزرگ حكومت مي كرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود؛اما خود نيز علت را

نمي دانست.

روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد، صداي ترانه اي را

شنيد.

به دنبال صدا، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد.

پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد: ‘چرا اينقدر شاد هستي؟’

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط يك آشپز هستم، اما تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم.

ما خانه اي حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم.

بدين سبب من راضي و خوشحال هستم.

پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت كرد.

نخست وزير به پادشاه گفت : ‘قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!

اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است كه مرد خوشبيني است.

پادشاه با تعجب پرسيد: گروه 99 چيست؟

نخست وزير جواب داد: ‘اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست،

بايد اين كار را انجام دهيد: يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد.

به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست!

پادشاه بر اساس حرف هاي نخست وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز

قرار دهند.

آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كيسه را ديد. با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز

كرد.

با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت.

آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سكه؟

 

آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعاً 99 سكه بود!

او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست!

فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست و شروع به جستجوي سكه صدم كرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو

كرد؛اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد!

آشپز بسيار دل شكسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش كند تا يك سكه طلايي ديگر بدست آورد

و ثروت خود را هر چه زودتر به يكصد سكه طلا برساند.

تا ديروقت كار كرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد

كه چرا وي را بيدار نكرده اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛

او فقط تا حد توان كار مي كرد.

پادشاه نمي دانست كه چرا اين كيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير

پرسيد.

نخست وزير جواب داد: ‘قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه 99 درآمد!

اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما ... راضي نيستند

خوشبختي ما در سه جمله است :

تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا

ولي حيف كه ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي كنيم :

حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.

 
 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

بیا ای دل کمی وارونه گردیم                            برای هم بیا دیوونه گردیم

شب یلدا شده ای نزدیک ای دوست                    برای هم بیا هندونه گردیم

به همه دوستان وآشنایان این شب مبارک رو تبریک می گویم آرزو مندم شادی هایتان به بلندی شب

یلدا باشه .وغم وغصه هایتان خیلی خیلی کم باشه

واینو اضافه می کنم

روی گل شما به سرخی انار                         شب شما به شیرینی هندوانه

خندتون مانند پسته                                   و عمرتون به بلندی یلدا

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

دید زدن دختر خانم ها هم به این راحتی نیست،دقت کنید!
دوستان عزیز فك كنم كه 2 باره باید فرمولهای ریاضیو با وسواس بیشتری مرور كنیم

( چون همونطور كه
دانشجوی پسری در خیابان بدنبال دختری كه دارای پاهای بی اندازه زیباست، براه می افتد.
پرسش: در چه فاصله ای باید این پسر بدنبال دختر باشد تا بیشترین زاویه دید، به پای بیرون آمده از دامن را، داشته باشد؟ فاصله لبه دامن از زمین ۶۰ سانتی متر است و فاصله چشم دانشجوی پسر از زمین ١۷۸ سانتی متراست؟

خواهید دید مساله شوخی بردار نیستو بسیار بحثمون كاربردی هست)

برای نخستین بار این تمرین را پرفسورفرانتس ر ِلیش (Franz Rellich 1906- 1955) در دانشگاه گوتینگن ِ آلمان، پس از آنكه شنوندگان درسش او را سرزنش كردند كه درس آنالیز او ارزش كاربردی ندارد، طرح كرد. فرانتس ر ِلیش خدمات ارزنده ای در زمینه ریاضیات در فیزیك به ویژه در زمینه پایه های كوانتُم و همچنین معادله های دیفرانسیل انجام داد.

این تمرین از كتاب Humor in der Mathematik می باشد

پس یادتون باشه حدوداً 1.5متر باید فاصله بگیرید...

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

تا سحر ای شمع بر بالین من                             امشب از بهر خدا بیدار باش

سایه غم ناگهان بر دل نشست                          رحم کن امشب مرا غمخوار باش

کام امیدم به خون آغشته شد                           تیر های غم چنان بر دل نشست

کاندرین دریای مست زندگی                             کشتی امید من بر گل نشست

آه ای یاران به فریادم رسید                                 ورنه امشب مرگ بفریادم رسد

ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه                         چون به دام مرگ افتادم رسد

گریه وفریاد بس کن شمع من                             بر دل ریشم نمک دیگر مپاش

قصه بیتابی دل پیش من                                   بیش از این دیگر مگو خاموش باش

جز توام ای مونس شبهای تار                            در جهان جز تو مرا یاری نماند

ز آن همه یاران به جز دیدار مرگ                         با کسی امید دیداری نماند

همدم من مونس من شمع من                          جز تو ام در این جهان غمخوار کو؟

واندرین صحرای وحشت زای مرگ                      وای بر من وای بر من یار کو؟

اندرین زندان من امشب شمع من                     دست خواهم شستن از این زندگی

تا که فردا همچون شیران بشکنند                      ملتم زنجیر های زندگی

دکتر علی شریعتی


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

 

بخند تا بخندیم

از دستشويي شركت اومدم بيرون منشيه يه نگاهي ميكنه و با پوزخند ميگه دستشويي بودين ؟ پ نه پ بك تو بك آفتابه ام طفلي مرخصيه رفتم جاش واستادم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به دوستم ميگم ببين تن ماهي تاريخ انقضاش كيه؟ ميگه يعني تاريخ خراب شدنش؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ تاريخ عروسي ننه باباي ماهي اس ميخوام واسشون جشن سالگرد بگيرم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رفتم فروشگاه ميگم سيخ داري؟
ميگه برا كباب؟
پ ن پ برا خاروندن ديافراگمم از تو دهنم مي خوام

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو آشپزخونه استكان و قندون از دستم افتاد شكست با صداي خفن.مامان اومده ميگه چيزي شكوندي؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ شيشه ي نازك تنهايي دلم بود منتها صداش رو گذاشتم رو اكو حال كنين

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

كارت سوخت ماشينو برداشتم دارم ميرم بابام ميگه ميري بنزين بزني؟؟؟ . . .پـَـَـ نــه پـَـَــ ميرم آب هويچ بريزم تو باكش نور چراغاش زياد شه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مرغ عشقم مرده و درحالي كه پاهاش روبه بالاس افتاده كف قفس. دوستم اومده مي گه : اِ مرغ عشقت مرد؟ بهـــش گفتم: پـَـَـ نــه پـَـَــــ كمر درد داشته دكتر گفته بايد طاق باز دراز بكشه كف قفس

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو بهشت زهرا دنبال قبر يكي مي گشتيم. يه ادم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو مي خونه. بعد ميگه دنبال قبر كسي مي گردين؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستيار عزرائيلم اومدم ببينم كسي زود تر از موقع نمرده باشه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ساعت ١١ اومدم خونه مامانم ميگه الان اومدي؟ ميگم په نه! ٢ساعت پيش اومدم الان تكرارش داره پخش ميكنه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |

 

مجرمان دستگیر شدند

چندي پيش روزنامه ها از قول رئيس سازمان ميراث فرهنگي گفتند كه «ماركوپولو» جاسوس بوده است

 به دنبال افشاي اين حقيقت ، روساي سازمان هاي ديگر نيز سريعا دست به كار شدند و تحقيقات گسترده اي را انجام دادند كه نتايج زير حاصل اين تحقيقات مي باشد:

گوريل انگوري توليد كننده مشروبات الكلي بوده است .

پسر شجاع عامل انتحاري بوده است .

پلنگ صورتي تئوريسين انقلاب رنگي بوده است .

علاء الدين سلطنت طلب بوده است .

پت و مت عامل اصلي فرار مغزها بوده اند .

پينوكيو دروغگو و عامل نشر اكاذيب بوده است .

بارباپاپا استاد تغيير چهره و كلاهبرداري از اين طريق بوده است .

سيندرلا سركرده باند اغفال پسران پولدار بوده است .

تام بند انگشتي بعنوان يك وسيله جاسوسي در خدمت سازمان هاي موساد و سيا بوده است .

مهاجران باند ورود مهاجران غير قانوني به كشور بوده اند .

ملوان زبل توزيع كننده مواد دوپينگي و نيروزا بوده است .

جيمبو عامل اصلي سوانح هوايي كشور بوده است .

جودي آبوت سركرده جنبش هاي دانشجويي و تجمعات بدون مجوز دانشجويان بوده است .

ميتي كمان مامور مخصوص سازمان سيا جهت جمع آوري اطلاعات محرمانه از نقاط مختلف كشور در پوشش سفرهاي استاني بوده است .

دخترك كبريت فروش مواد فروش بوده است .

سوباسا اوزارا دلال بازيكن و دوپينگي بوده است .

سفيد برفي و هفت كوتوله باند اغفال و سرقت اموال مردان هوسران بوده اند .

شرك اغتشاش طلب بوده است .

شنل قرمزي ليدر تماشاگرنماها و عامل برد تيم محبوبش در دربي پايتخت بوده است .

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط mohamadreza | |